بهـــارمبهـــارم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
مهدیــارممهدیــارم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

ღ بهــــار زندگی من ღ

روزهایی که میگذرد ....

سلام به دختر ناز خودم . خوبی مامان؟ الان که دارم برات مینویسم حالت زیاد خوب نیست . چند روزیه خیلی سرفه میکنی . اول فکر کردم سرماخوردی ولی دیروز که بردمت دکتر ، آقای دکتر معاینه کرد و گفت به خاطر حساسیت و آلودگی هواست . امروز سرفه هات خیلی عمیقه . مخصوصا موقع خواب خیلی اذیت میشی . منم دلم برات کباب میشه عزیزم . خدا کنه زود خوب بشی گلم . حالا بریم سراغ حرفای خوب و شیرین زبونی های دخترم . بازی که خیلی دوست داری اینه یه روسری رو چهارگوش سرت میکنی  میای به من میگی: حاج خانوم چی براتون بیارم ؟ منم میگم: برام به به بیار حاج خانوم . میری سر کابینت یه خوراکی میاری . دوباره میگی: دیگه چی براتون بیارم حاج خانوم . میگم برام...
30 بهمن 1393
1087 21 52 ادامه مطلب

2 ســــال و 8 مـــاه ...

جغــــرافیـــــای کـــوچـــک مــــن همیــن چشــــم هـــای سیــــاه تــــوست که هـــیچ چیــــز جــــایش را نمــی گـــیرد . . . 32 ماهگـیت مبـــــــــارکـــــ دخترکـــــ چشــــــم سیــــاه مـــن    ...
26 بهمن 1393
1415 20 45 ادامه مطلب

روزانــه هــا ...

ســلام بهـــارم . ســلام همـه ی زنـدگـی مــن . بازم اومدم از تو بگـم . از تــو کـه دنیــای منـی . نشستم پای کامپیوتر دارم وب گردی میکنم . اومدی میگی: برام عمو پورنگ دانلود کن . یه روز که داشتم توی حمام موهامو شونه میکردم برس از دستم افتاد و دسته ش جدا شد . تا چند روز که برس بدون دسته رو میدیدی با یه لحن طلبکارانه ای میگفتی : چرا برس بابا رو شکستی ؟ حالا کی گفته برس مخصوص باباست نمیدونم . داری کنجد میخوری میگم : بهار چی میخوری ؟ میگی: چُـنجـد. یه جیگرکی هست گاهی میریم اونجا جگر میخورم . حالا دیگه جاشو یاد گرفتی . هر موقع میرسیم در مغازه ش میگم بهار اینجا کجاست ؟ میگی: دوشت (گوشت) وقتی با عروسک هات بازی میکنی میگی ...
17 بهمن 1393
1647 28 59 ادامه مطلب

دماغ بهــــار کو؟

سلام خوشگل مامان . اومدم یه ماجرای جالب رو برات تعریف کنم که دیشب اتفاق افتاد . دیروز عصر رفتیم خونه خاله . شما بازی کردن با امیرحسین رو خیلی دوست داری اونم همین طور.(امیر حسین 12 سالشه) همین جوری که داشتید بازی میکردید امیر حسین دستش رو الکی مشت میکرد میگفت مثلا پاهاتو برداشتم یا مثلا گوشِت تو دست منه . تو هم بغض میکردی .فکر میکردی واقعا برداشته . بعد که میدید تو ناراحت میشی میگفت: بیا ، گذاشتم سرجاش . و همه میزدن زیر خنده .خلاصه تا شب چند بار این کارو تکرار کرد . وقتی من و خاله دیدیم شما جدی میگری چند بار بهش تذکر دادیم که این کارو نکنه .   آخر شب بابا اومد دنبالمون که بریم خونه . به محض اینکه سوار ماشین شدیم تا حرکت کردیم امیرحسی...
7 بهمن 1393
1943 33 79 ادامه مطلب

لحظــــه هــای بهــاری...

سلام فرشته کوچولوی من . بازم اومدم از تو بگم . از قشنگ ترین دختر دنیا . این روزها انقدر با حرفها و کارهای جالبت ما رو غافلگیر میکنی که نگو . ما هم که انگار سقف آسمون باز شده این دختر ازش افتاده کلی ذوق مرگ میشیم . وساطت کردن من بین شما و بابایی گاهی اعصاب برام نمیذاره . هر چیزی میخوای یا هر کاری میخوای بابا برات انجام بده و نمیده باید من وساطت کنم . بگو آقا رضا بهش بده ، بگو آقا رضا بیا ، بگو آقا رضا برو . منم این وسط میمونم به حرف کدوماتون گوش کنم؟ چند شب پیش داشتیم از بیرون میومدیم یه گربه دیدی که وسط کوچه مون داره غذا میخوره . بهار: داره گوشت میخوره . من : دیگه چی میخوره ؟ بهار : به به میخوره . من : دیگه چی؟ بهار : ...
1 بهمن 1393
1085 31 50 ادامه مطلب
1